وقتی به کنار ماشین برگشتیم ،راننده هندوانه ای را شکسته  و عقب وانت آماده برای خوردن گذاشته بود.

با دیدن این صحنه، یکی دیگر از صفات خوبش را به دوستم یادآور شده و نمره 20 به صفت سخاوتمندی اش دادم!                                                                                                                                                 

5   -  0   به نفع من.

گفتم : ببین، یک هندوانه شاید ارزشی نداشته باشه ، ولی توی جبهه که ،مثل خانه نیست ،هر چی هر وقت بخوای، باشه! ازاین گذشته ،یک راننده سیار و دائم در حال مأموریت، که این ماشین و امکاناتش حکم یک اتاق و خانه شخصی رو برای او داره ،تنها موجودی خود را، که یک هندوانه بود، در طبق اخلاص گذاشت و برای ما آورد !

کار او خیلی ارزشمند است ! 

به دوست الهی قلبی ....گفتم : اگه تو، جای او، و در شرایط او بودی، این کار را میکردی؟؟؟!!!!!

 من  الکی به کار کسی ارزش نمیدم و ظاهر بین هم نیستم !  اگه کسی در شعار و حرف رگ گردنش رو پاره بکنه ، باید عملش رو ببینم ... نه ادعایش رو !!

{توضیح : البته حرف خوب رو باید از همه پذیرفت ، اما این، دلیل تائید فرد نیست}

دوست الهی قلبی.... ته دلش از این کار راننده بدش نیامد . چون برایش داشت ملموس میشد !!! آمد جلو تا از نعمات الهی تناول کنه .

 گفتم : به قاچهای هندوانه خوب نگاه کن .....

گفت : دارم میبینم ،هندوانه ی رسیده و خوبیست ،  منظورم را نفهمید !  توی دلم گفتم : چقدر .............

گفتم : نگاه کن ، یک هندوانه کامله ، هیچی ازش کم نشده !! یعنی اینکه راننده لب نزده و نخورده !!  عَجب آدم باهالیه !!

برگشتم بهش نگاه کردم، با فاصله از ما ،مشغولیتی داشت .  گریه ام گرفت ، به بزرگی روحش غبطه خوردم ....گرچه او را در همان نگاه اول شناخته بودم، اما هر چه میگذشت خوبیهایش را بیشتر لمس میکردم و به خودم میگفتم :  عجب نیرویی ، مال  خود خودمه !  اصلا جبهه هم که نباشه، جنگ هم که تموم شه، من اینو تا آخر عمر میخوامش، دیوونش شده بودم......

ولی حیف که نمیدونستم دیگه این دیدارها  تکرار نمیشه ! و روزگارانی خواهد رسید، 23سال بعد بنشینم و از او  بگم ، الان دارم با اشک و آه این مطالب رو تایپ میکنم  و مطمئنم او به من نظر داره....

نمره 20 کم بود ،یک نمره 22به این مرام بسیار خوبش دادم.

نتیجه شد  6 – 0    به نفع من

به لحاظ اینکه ما از مسئولین گردان بودیم ،رعایت میکرد وشاید احساس میکرد مزاحم صحبتهای ماست! شانه به شانه ما نبود! گرچه من هم دوست داشتم کنار ما باشه، گفتم لابد اینجوری راحت تره! ولی حالم گرفته بود، از اینکه اون جوری که دلم میخواست نمیتونستم باهاش برخورد کنم

صداش زدم ، با همون حالت داش منشی با متانت و ادب جلو اومد ،

گفتم : چرا زحمت کشیدی ، میوه خودت رو شکستی ! حالا چرا خودت نخوردی.... ؟

 خُب ، گفتم با هم بخوریم !  به حرفش فکر میکردم و نگاهم رو ازش برنداشتم.....

یکی از کوچکترین قاچهای هندوانه رو  برداشت و در حالی که باز از ما فاصله گرفت ،  در کناری تنهایی مشغول خوردن شد...

هندوانه

ادامه دارد...