عملیاتهایی در شرایط فوق العاده سخت، دربیابان،درکوه،دردریا،درهور و در هرشرایط جوی،درشب تاریک، در برف،درسرماوگرما باکمترین امکانات ،باتوکل بخدا،وانجام تاکتیک های منحصر به فرد، باپیروزی قاطع انجام میشد

فرماندهان عالی رتبه دشمن به عظمت کار بچه ها ،گاهی اعتراف میکردند

این نوع جنگیدن و  با این نیرو در تاریخ کم نظیر ویا بینظیر بوده.

 

بعد از عملیات کربلای 4و5 در زمستان سال1365که خیلی از رفیقای قدیمی مثل حسن شاد.امیرنظری.محمدرضاکرابی...تواین عملیات شهیدشدند.من هم روی مین رفتم واز مچ پا مجروح شدم.بعد از درمان و گرفتن پروتز،بلافاصله برگشتم جبهه، ولی اون تحرک قبلی رو مسلما نداشتم

گردان یاسین به فرماندهی جلیل محدثی توی ایلام. پایگاه ظفر. مستقر بود.فرماندهی تنها، که بهترین نیروهاش رو از دست داده بود.

جلیل ما،دیگه اون جلیل قبل عملیات کربلای 4و5 توی خرمشهر نبود.گردانش هم، اون گردان قبلی نبود،

گردان غواصی،شده بود،گردان پیاده و کوهستانی

آموزشهای توی رودخانه کارون،شده بود راه پیمایی های شبانه،کوه نوردی

خبری از لباسهای غواصی،ماسک،اشنوگر،فین....نبود

درسته که اومده بودیم منطقه غرب ولی دلم  تو شلمچه بود،هنوز هم توی شلمچه ست،اونجا چکار کرد با دل ما....

بعداز مدتی،قرار شد گردان برای تحویل گرفتن خط توی منطقه غرب،به ماووت عراق اعزام بشه

آقا جلیل،با گروهان اولی با چند دستگاه اتوبوس به شهر بانه و از اونجا با هلی کوپتربه منطقه ماووت عزیمت کردتد

قرار شد من ومعاون گردان(شهیدسمندری)با بقیه نیروها روزهای بعد اعزام بشیم.

روز اعزام، از موتوری لشکر تقاضای یک وانت تویوتا  کردم،چون ماشینهای خودمان با گروهان قبلی رفته بودن

لحظاتی گذشت،توی چادر زیر درختای بلوط نشسته بودم،شنیدم یک نفر با صدای بلند و بقول معروف، خیلی عمویی و

 داش منشی،صدا میزد:

داداش، گردان یاسین اینجاست!!

سرم رو از چادر بیرون آوردم،یا حضرت عباس.....

یکنفر با موهای بلند روی یقه ،برگه جلوپیرهن نظامی اش باز،پاشنه های کفش خوابیده،یک دستمال ابریشمی دور دستش، همینطو لخ میکشید و داد میزد  :داداش گردان یاسین کجاس......یک تویوتا وانت قراضه هم وسط محوطه روشن پارک بود....!

اول تعجب کردم،ولی بعد در اولین نگاه ازش خوشم اومد!

من از این تیپ آدما که معمولا رو راستند،اهل ادا اصول نیستن  خیلی خوشم میاد...

صدا زدم بفرمایید،گردان یاسین همین جاست،گفت:

سام علیکم داداش، منو از موتوری فرستادن! فهمیدم راننده جدیده !

گفتم :ماشینتونو بزنید جلو اون چادر،تا وسایل رو بار بزنن ،بااشاره چادر تدارکات رو نشونش دادم .......

یک قدم جلوتر نیامد،بمحض اینکه فهمید  وظیفش چیه  بدون مکث برگشت،تا ماشین رو جلو چادر بزنه...!

خوب شناختمش،در اجرای اولین دستور نمره 20گرفت!

برگشتم داخل چادر ،گفتم: آخ جون، یکی از اون نیروهایی که میخواستم ،خدا رسوند...حرف نداره،  تا آخر نگهش میدارم،وازموتوری منتقلش میکنم گردان خودمون...

اما ،یک نفر از اون  رزمنده های .............که صحبت مرا با او دید و شنید،گفت:

نه آقای دلبریان،این چه حرفیست میزنید،این نیرو به درد تخریب نمیخوره،تخریب جای اینطور آدما نیست...

گفتم :مگه شما چی ازش دیدی،....گفت :ندیدی چطوری صحبت میکرد،

سلامٌ علیکم را میگفت  سام علیکم،ع را از حلق ادا نکرد،موهاش رو ندیدی،چقدر بلند بود،پاشنه های کفشش خوابیده بود،اصلا  اون دستمال ابریشمی چیه دست یک رزمنده،  اون وقت شما ، این جور نیرویی رو میخوای بیاری توی تخریب! اگه با حضور او معنویت کم شد .چی؟ جواب خدا وشهدا رو میدی؟ استغفرا...

توی دلم به اوج حماقتش خندیدم،گفتم:پسرجان ،اینیی که گفتی  هیچ کدوم ملاک ارزشگذاری نیست

ملاک ارزش آدما ، عملکرد،نحوه اجرای دستور، امانتداری، وفای به عهدو... اینهاست

حالا من، این نیرو رو با مسئولیت خودم جذب میکنم،ببین چطوره! اگه، از خیلی ماها جلو نزد، ولی مطمئنم از تو یک نفر جلوتره ..!

2دستگاه موتور سیکلت 250ومقداری وسایل بار زدیم،من کنار راننده واون برادر(الهی قلبی محجوب)ومعنوی. کنار من،مواظب بود یه وقت  تنش به  این راننده نخوره و از بهشت بمونه.....

ما چی کشیدیم ،چی میکشیم،چی خواهیم کشید، از دست این دوستان........ توخود حدیث مجمل بخوان از این چندتا نقطه.

ازپادگان بیرون آمدیم طرف کرمانشاه......              ادامه دارد