به کرمانشاه رسیدیم

ایستگاههای صلواتی توقفگاه هایی برای تجدید قوای جسمی و روحی رزمندگان، خسته در راه بود. یکی ازعمده ترین این ایستگاه ها در شهر کرمانشاه ( شاهراه تردد رزمندگان، به : محورهای غرب ، جنوب و جبهه های میانی بود)

اول نماز را بجا آوردیم و بعد صرف نهار   . به قول بچه های،اول سجود  بعداً وجود.

برای کنترل راحت تر اتوبوس ها ، یک اتوبوس را با رنگ مشخص به عنوان جلودار و اتوبوس دیگر را با مشخصاتی معلوم ،برای آخر ستون تعیین کردم و قرار شد بقیه بین این دو حرکت کنند . نه جلو بیافتند و نه عقب.

 به طرف استان کردستان ادامه مسیر دادیم.

نزدیکیهای غروب بود، در حاشیه جاده ،چشمم به مکانی سرسبز با رودخانه ای با صفاو ساحلی پر از سنگریزه افتاد. محل خوبی بود تا نیروها، که ساعت ها در اتوبوس بودند ، آب و هوایی تازه کنند

 گرچه دوست الهی قلبی...، ازاین پیشنهاد من زیاد استقبال نکرد و میگفت: اگر نیروها در این مکان با صفا توقف کنند، معنویتشان کم خواهد شد،

بگذار اتوبوس ها به راه خودشان ادامه دهند

ما خودمان توقفی کوتاه می کنیم !!! به نمایندگی از اونا ازاین هوا بهره خواهیم برد!! بحمدالله ،من آنقدر خودساخته هستم که این فضا تاثیری درمعنویتم نمی گذارد. شما را هم، نمی دانم  .... این آقای راننده معلوم الحال هم که ،فرقی به حالش ندارد.

 چون معنویتی را در ایشان نمیبینم !! طبق معمول زیاد توجهی نکردم . به شوخی گفتم: پس شما مواظب معنویات نیروها باش !

 اتوبوس ها را به حاشیه رودخانه هدایت کردم.

 بچه ها، ریختند پایین و زدند به آب ، هر کدوم یک تفریحی ، یک شوخی و یک طوری خستگی رو در می کردند

شهدا

جست و خیز و خنده های آنها را که دیدم، من هم سرحال شدم، خستگی راه از تنم رفت و خوشحال از تصمیمی که گرفته بودم

 ( جهت اطلاع همینجا بگم ، این امور جانبی جز برنامه های مدون ماموریت نبود، ولی  به لحاظ اهمیتی که به روحیه بچه ها می دادم ، خیلی جاها تصمیماتی می گرفتم و عمل می کردم ، که بحمدالله همه ی آنها در راستای نظر مساعد فرماندهان بود. )

بالاخره ،من خودم ، کم که الکی نبودم ..... این بود که باز دستوری دیگر صادر کردم.

به مسئول تدارکات گفتم : خوردنی ، چی دارین ؟؟ گفت : مقداری کمپوت و بیسکویت.

گفتم : معطل نکن ، سریع بریز بیرون ، تا بچه ها بخورند !ازاینجا بهتر دیگه پیدا نمیشه.  

دوست الهی قلبی گفت : ای بابا ، من میگم ، همین آب و هوا و طبیعت ، معنویت رو کم میکنه ! باز شما       میخوای کمپوت و ... هم بدی بخورن !؟

 آقای دلبریان ، ما پیک نیک و تفریح نیومدیم !؟ اومدیم که بجنگیم ! ، اینجوری که شما برخورد می کنید ،یک نفر از اینها، یک ساعت هم، پشت خاکریز دوام نمیارن !

 ما داریم طرف خط مقدم میریم ! چرا معنویت نیروها رو کم می کنید ؟ جواب شهیدان را چه خواهی داد ؟ می ترسم عذابی که بر تو نازل شود، دامن پاک مرا هم بگیرد!

 شما حتی باید پرده های اتوبوس را هم می کشیدی، تا بچه ها چشمشون به این درختان سرسبز و رودخانه نیفته !! این کار را که نکردی بماند ، همه را آزاد رها کردید، لب رودخانه . همه شوخی ، خنده و آب بازی ....این کار ها از یک رزمنده اسلام بعیده ، و از شما برادر جانباز که مسئول این نیرو ها هستی، اصلاً انتظار نمی رود. شما اجر جانبازیتان را ضایع کردی !!!

به میان نیروها رفتم، تا دلتنگی چند ساعت دوری ازآنها را جبران کنم....

گفتم : بچه ها، من شما رو توی این فضای خوب دنیا آوردم ،قول بدید شما هم در آخرت منو توی بهشت ببرید....همه صلوات...تکبیر...

کمپوتهاوبیسکویتها هم رسید و بچه ها خوردند...

جاتون خالی با این شهدای آینده چه صفایی کردیم.تازه این دنیاش بود. بهشت چه خبره...

من در حال اشک ریختن،میخندیدم....وتظاهر به خوشحالی میکردم،تا بچه ها ،حالشون رو داشته باشن ...اما در دل غوغایی داشتم...

به چهره ی هرکدوم نگاه میکردم،با خودم میگفتم : آیا این شهید میشه ؟! این یکی چی ؟ مجروح...جانباز...اسیر...و...

حالا،بمن حق میدهید؟  تا لحظه ی وصال بیادشون بسوزم...

صدا زدم ...بچه ها ، زیاد وقت نداریم...سریعتر که رفتیم...

اومدم طرف ماشین وانت تویوتا...

راننده،با زیرپوش آفتابه بدست رفته بود لب آب، تا برای رایاتورماشین آب بیاره، دوست الهی که بعد از مدتها یک ضعفی دیده بود با جدیت و اخم گفت : برادر...اینجا منطقه نظامیه ! با زیرپوش راه نرید!                     همونجا، آفتابه رو گذاشت! برگشت جای ماشین و بلوز نظامیش را پوشید

گفتم : ببین چه نیروی خوبی،به محض اینکه فهمید تخلف کرده ،حتی آفتابه را آب نکرد،اول رفت بلوزش رو پوشید،بعد برگشت و آفتابه رو آب کرد و جای ماشین رفت!!  و جالبتر اینکه بدون چون و چرا دستور را اجرا کرد... 

دیگه کارنامه اعمالش پر از نمره ??شده بود ......کارش بیست  بیست بود...

دوست الهی قلبی ...در حال تناول "کمپوت" بود. گفتم : برادر..."معنویت"

سر به آسمان بلند کرد و در حالی که هسته های گیلاس را از دهان پرتاب میکرد...

زیر لب گفت :خدایا، آخرعاقبت مرا  با این دلبریان بخیر کن...