آهی کشید و با حالتی افسرده و ناراحت در حالی ستش به فرمان و با دست دیگه دنده عوض می کرد و هی معکوس می کشید و گاز میداد ،ماشین حیوونکی زور می زد از کوه ها بالا می رفت        

چون تازه عملیات شده بود و هنوز جاده ی درست و حسابی نبود باید از روی قلوه سنگ های بزرگی رد می شدیم و آنقدر چاله چوله سر راهمان بود که دائم ماشین به بالا و پایین پرت می شد هیچ راهی هم نداشتیم ،باید هر طور بود خودمان را به خط می رساندیم

 هیچ ماشینی  جز همین وانت های تویوتا ،آن هم با دنده یک و درگیر کردن کمک، قادر به بالا رفتن از این ارتفاعات نبود مسیرها فوق العاده سخت، با سربالایی های تیز حتی بعضی جاها همین خودروهای قوی هم قادر به بالا رفتن نبود و بعضی جاها ماشین از حرکت می ایستاد و عقب عقب بر میگشت ، سریع می پریدیم پایین و با گذاشتن سنگ زیر چرخ ها مانع از سقوط می شدیم و با کمک  نیرو ها و کلی هل دادن به این طرف ارتفاع می آمدیم.

 راننده که دفعه اولش بود جبهه می آمد ،وقتی این شرایط سخت جبهه رو دید و از طرفی چشمش به پروتز پای من افتاد،خیلی اظهار شرمندگی می کرد میگفت: چرا من باید بعد از این همه سال حالا به جبهه بیایم (سال 66) من خجالت زده شما ها و مدیون شهیدان هستم ، که توی این سال ها دور از خطر در خانه نشسته بودم و این بچه ها  در این شرایط سخت در حال دفاع !!!!!

دائم به کوه ها نگاه می کرد و حدیث نفس می نمود

 احساس  کردم خیلی عذاب وجدان می کشد و هر طوری شده می خواد این عقب ماندگی را جبران کنه

دیگه حتی ،تن صداش عوض شده بود ، روحیه داش منشی ضعیف و عوض این که با سر بالا گرفتن ،    راه بره ، سر به زیر شده بود و مظلوم

 میگفت: آقای دلبریان ،من می تونم این همه عقب موندگی رو جبران کنم؟  واقعاً میشه؟ گفتم : شما الآن اومدی توی جبهه و داری طرف خط میری ، دیگه به گذشتت فکر نکن ، خدا مهربونه ، خیلی بهش امیدواری میدادم .اما او همچنان در حسرت سال های از دست رفته میسوخت و آه می کشید.

بعد از سه چهار ساعت رانندگی به قرارگاه تاکتیکی در پنج کیلومتری خط رسیدیم،  ازبس ماشین بالا و پایین پریده بود دنده های سینه و کمرم درد می کرد و کوفته شده بود

وضو گرفتم و نماز خواندم

مسئول تدارکات گردان ،حاج آقاعزتمند ،مقداری نان و کنسرو غذا آورد تا ناهار بخوریم

حاج اقا که از سنگر بیرون میرفت، گفتم :بی زحمت این راننده رو هم صدا بزنید بیاد ناهار بخوره ،   حاجی رفت و برگشت گفت کجاست ؟ من کسی رو ندیدم!                                                            پا شدم پوتین هام رو نصفه پوشیدم ،یه  چند قدمی اون طرفتر  دیدم با حالت سرپا که  آرنج هاشو روی زانوی پاهاش گذاشته بود، به اطراف و کوه ها نگاه می کرد و اشک می ریخت.....

گفتم: آقای مظفری ، پاشو بیا ناهار، در حالی که اشکاشو با کف دستش پاک می کرد گفت : شما بفرمایید من راحتم

حیفم اومد مانع این نجوای و توسل  درونیش بشم ، چون من خیلی از این صحنه ها رو در طول مدت جبهه از شهدا دیده بودم ، برگشتم به سنگر و به حال خودم غصه خوردم، و از طرفی هم به خودم احسنت گفتم ، به روانکاویم ، به نیرو شناسیم، به خودم گفتم دیدی چه خوب شناختم !

جلیل فرمانده گردان توی خط بود ، بهش خبر دادم من رسیدم

گفت همو نجا بمون گوش به زنگ تا خبرت کنم

یه روز مظفری تعریف میکرد :روز اول که به موتوری معرفی شدم ، خیلی راننده های دیگه هم بودند ، مسئول موتوری گفت: کی حاضره راننده آمبولانس بشه ؟ چون راننده آمبولانس دائم باید توی خط تردد کنه و کار خطرناکیه ،کسی داوطلب نشد! تعجب کردم! مسئول موتوری که رفت ، پاشدم  خطاب به همه گفتم : دمتون گرم ،این رسم مردونگی نیست ! پس به چکار جبهه اومدین ! کی میخواد یه مجروح رو عقب بیاره؟! بعد هم رفتم پیش مسئول موتوری ، گفتم : حاجی ،هر جا میگی من حاضرم برم، و فرداش منو فرستاد پیش شما ، گردان یاسین.

چند روزی گذشت ...

یه روز جلیل بیسیم زد وگفت: اون چندتا بیسیم چی رو بفرست خط ، آقای مظفری رو صدا زدم ، و چون راه بلد نبود حاج آقا عزتمند مسئول تدارکات رو همراهشون کردم .

تویوتا وانتی که از ایلام تا اینجا با هم اومده بودیم ، حالا با رانندش از من جدا شد و با بیسیم چی طرف خط رفت .

غروب دهم تیرماه سال 66 بود ، منو پای بیسیم صدا زدند، گوشی بی سیم رو گرفتم ،

آقای پوستچی بود : تا صدای منو شنید داد  زد : دلبریان ، دلبریان ، ...

سال ها با آقای پوستچی بودم تا حالا اینقدر پریشان و این طور صدا رو  از او نشنیده بودم، باید اتفاق عجیبی افتاده باشد ،یا خط سقوط کرده و بچه ها توی محاصره ... و یا خودش طوری شده ...           خدایا ،چی شده که اینجوری سر و صدا می کنه

گفتم چیه چی شده؟ گفت: دلبریان.... جلیل... جلیل... جلیل...

گفتم: جلیل، چی؟ گفت: جلیل شهید شد، بی فرمانده شدیم ، بی پدر شدیم ، بی برادر شدیم ، ... آسمان به سرم خراب شد ، خدایا بیدارم؟ خواب میبینم؟ جلیل ..... یعنی جلیل شهیدشد؟!!!!! گریه و فریادم بلند شد، وای حسین، وای حسین .جلیل ما رو کشتند

گفتم : دیگه کی؟ گفت : همون راننده  با بی سیم چی ،

تماس قطع شد. ......

خمپاره خورده بود جلو سنگر ،جلیل که دم در سنگر ،با بیسیم صحبت میکرده و گوشی دستش بوده و اون دو نفر راننده و بیسیم چی هم جلو سنگر فرماندهی ایستاده بودند،با همون خمپاره بشهادت میرسند

گوشه سنگر  ناله زدم و اشک ریختم ، جلیل در روح و جانم نهادینه شده بود. هیچگاه به شهادتش فکر نمی کردم، اصلاً باورم نمیشد ،هی با خود می گفتم جلیل ، جلیل شهید شد؟!

اما این واقعیت را باید باور می کردم ... جلیل شهید شده بود و برای همیشه به سفری غیر بازگشت رفته بود...

 

اون راننده داش منش با معرفت، که دیر اومده بود،ولی زود  رفت....                                                    

بیسیم چی( شهیدمحمدرضا ایزدی)و راننده شهیدمظفری ،جلیل ما رو ،در سفر آسمونی همراهی کردند

چند روز بعد وانت بدون راننده را در حالی که شیشه هاش شکسته  و بدنه اش از ترکشها سوراخ سوراخ بود ،بکسل کرده و به عقب می بردند

به وانت چشم دوخته بودم... به صندلی راننده ، به فرمان،به لیور دنده و خاطرات رو مرور میکردم و میسوختم....اما دیگر اون راننده پشت فرمان نبود...

به پستی و پوچی دنیا ،به بیچارگی و عقب ماندگی خودم، به آدمهای خوب اطراف که هنوز نمیشناسم، 

امروز با یادشان زنده ام و به عشق وصالشان نفس میکشم

به امید فردا،که به آنها برسم.....