بهشتیان بی نشون                  سلام به روی ماهتون 

به شما خوبان توضیح میدم 

 اگه دیر آمدم هم مجروح بودم و هم اینترنت چند روزی مشکل داشت

وقتی هم تیار شد در مراسم گلزار شهدای اصفهان بودم .دیشب رسیدم امروز ظهر هم پستی که

قولش رو داده بودم گذاشتم پس تاخیرم رو موجه بزنید و اما   

 روایت های عتیقه  (با کمال تاسف ،واقعا عتیقه شده...)

اوستا عبدالوهاب ، یک اوستای متعهد سلمونی توی شهر کاشمر بود مغازش ظاهرش سلمونی بود اما در

حقیقت یک پایگاه علمی، معنوی و مرکز خدمات رسانی در خیلی زمینه ها بود

مغازه ای خیلی ساده ، کوچیک و قدیمی ، اما گرم ، با برکت و نورانی به نور معنویت و اخلاق

ازوقتی اصغرآقا پسربزرگ اوستا از سربازی برگشت وکمک دستش شد یه قدری به سرووضع مغازه رسید

روی شیشه با شبرنگ وخط خوش نوشت :

آرایشگاه اخلاق

اسمی که حقیقتا در این مغازه از اول تاسیس موج میزد، روی شیشه خورد ، گرچه اوستا زیاد مایل به این ظواهرنبود

گوشه مغازه داخل پی دیوار رو مثل یک کمد خالی کرده بود وداخلش یک چرخ سمباده دستی که بعدها به

برقی ارتقا یافت یک سنگ سمباده ،آچار و وسایل زیادی برای تعمیر انواع ماشینهای سلمونی ، تیز کردن

تیغهای چرخ گوشتها و قیچی ها و.......

گاهی هم تعمیر فنی انواع لوازم برقی پنکه  و لباسشویی رو هم انجام میداد

کافی بود مشتری حین صحبت مشکلی ازخرابی وایراد وسیله ای به زبون بیاره  اوستا اگه میدید کاری ازش

برمیاد بی تفاوت نبود حتی زحمت حمل وسیله رو هم بهش نمیداد کیف وسایلش رو برمیداشت به اتفاق به

خونه اش میرفت و کار بنده خدا رو بدون هیچ چشم داشتی راه مینداخت اوهم ازاینکه به این راحتی

مشکلش حل شده بود ذوق میکرد و با اشک شوق اوستا رو دعا میکرد ، من خودم بارها شاهد این صحنه ها بودم

یا مثلا اگه قفل درب خونه ای، درب سالنی، کارگاهی ،اتاقی باز نمیشد و پشت درب بودن ، بلافاصله

میفرستادن دنبال اوستا ،اوهم بدون درنگ، آب دستش بود، میذاشت ، چندتا آچار برمیداشت ، میرفت و

قفل رو باز میکرد

خلاصه اوستا آچار فرانسه بود، باهاش میشد هر پیچی رو باز کرد

هم امین مردم بود و هم فوق العاده عاشق خدمت و بی مزد

این بود که هر کاری پیش میومد میفرستادن دنبال اوستا عبدالوهاب اوهم بدون هیچ توقعی میدوید

بهترین مزد براش رضایت مندی مردم بود

یک سال قبل از فوت.کاشمر

مشتریان او اکثرا از اقشار متدین بودن  مغازه ی او یک پایگاه ترویج و نشرارزشهای دینی بود

ویک پاتوق برای جمع دلسوزان جامعه،درحضور علمایی مثل حاج آقای عسکری.آل طه.سیبوی.واله.صادقی

بحثهای جالب دینی ، اعتقادی و اجتماعی  مطرح میشدوگاهی مرکز مشاوره بود

خیلی از ازدواجها کلیدش از اونجا میخورد هر کس دختر و یا پسری دم بخت داشت مطرح میکرد و زمینه

وصلت ها به سادگی انجام میشد چه پیوندهای میمون و مبارکی در کمال سادگی از اونجا استارت خورد

یا اگه میفهمیدن کسی مشکلی تو زندگیش داره همونجا یکی ازعلماء پا میشد به همراه اوستا ، سر راه

یه چیزی میخریدن میرفتن خونه ی فرد و بدون اینکه کسی متوجه بشه صلح وصفا میدادن برمیگشتن

اونقدر توی پرونده اوستا از این کارای خیر هست که نگو 

اگه مسافری از ماشین روستاش میموند مهمون اوستا بود ، خونه ی محقر،ساده و کوچک او میزبان خیلی

ها بوده همه او رو میشناختن و با کراماتش آشنا بودن ، حتی روستاییان دور دست.............

به خدا قسم راه بهشت و رسیدن به قرب الهی از میان همین مردم است

چه زندگی های ساده ای که در نزد ما کم ارزش اما مورد توجه آسمانیان

یکی از اسامی روزهای قیامت یوم الحسرت است همه انگشت به دهان حسرت میخورن و با تعجب به

بهشتیان مینگرند و با خود میگویند :

ما در دنیا اصلا روی او حساب نمیکردیم اما امروز به این مقامات رسیده ...

بر عکسش هم هست

آنها که با چه یال و کوپالی با چه کله های کُنده ای و مغزهای پوکی پر از علم، با چه مقامهایی در دنیا ...

اما در آخرت هیچ خبری نیست ول معطلند روز محشر علافند و آنهمه علوم،آنهمه ثروت ،چون در خدمت

مردم نبوده ، چون برای خدا نبوده ،بلکه برای تجارت و چاپیدن و رسیدن به رفاه و مقام بوده از بیخ باطله

با ما باشید در ادامه ی این روایت که در حقیقت ترجمه عینی آیات قرآن است