الهی! ، عاجز و سرگردانم.  نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم .

الهی!، به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی، دریاب که می توانی.

الهی!، اگر بر دارم کنی، رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن .

الهی!، همچون بید میلرزم که مبادا به هیچ نیرزم. به بهشت و حور چه نازم، مرا نظری ده که از هر نظری بهشتی سازم .

الهی!، در دل­های ما جز بذر محبت مکار و بر جان­های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشت­های ما جز باران رحمت خود مبار .

الهی!، عمر خود را به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.  گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم .

الهی!، چون در تو نگریم شاهیم تاج بر سر، و چون به خود نگریم، خاکیم و خاک بر سر .

الهی!، ضعیفم خواندی و چنانم، مگذار که در پیش خود بمانم .

الهی!، یافت تو آرزوی ماست، دریافت تو نه به بازوی ماست .

الهی!، چون توانستم، ندانستم و چون دانستم، نتوانستم .

                                                             از مناجات نامه ( خواجه عبدا... انصاری)