در یک اتوبوس سرود میخوندند،در اتوبوس دیگه چند نفر اون عقب معرکه راه انداخته بودند و در اتوبوسی چند نفر با هم صحبت می کردند و فضای بیرون و حاشیه جاده را هم نظاره گر بودند ، چون خیلیهاشون اولین باربود به جبهه های غرب اعزام میشدند.
فضای حاکم در داخل اتوبوس ها بستگی به اون رهبر گروه داشت که اخلاقش چطور باشه ،بر اون اساس فضا رو بدست می گرفت و حتی راننده و کمک راننده هم حریفش نمی شدند. چون اونا که می تونستند مخ چهل نفر رزمنده رو بزنند ، خُب، از پس اون دو نفر هم بر می اومدند. اونا اینقدر ماهر بودند که برای اجرای طرح هاشون و راه انداختن فیلم و سریال در اتوبوس ، اول با راننده رفیق می شدند و از در دوستی در می اومدند، آجیلی ، پسته ای ، کمپوتی .... خلاصه اول راننده رو می ساختند و نمک گیرش می کردند،
مدتی بعد هم دیگه هیچکی حریفشون نبود،البته بگم: خودشون رو تحمیل نمی کردند ، ماهرانه جو حاکم رو می شکستند و اوضاع رو بدست می گرفتند، به حدی که ،راننده هم تحت تأثیر قرار می گرفت .بطوری که، اگه همه می خندیدند،او هم می خندید، اگه گریه می کردند ، اوهم گریه می کرد و حتی اگه سینه می زدند، راننده یک دستش به فرمان ماشین، با دست دیگش به سینه می زد.
اینقدر با بچه ها دوست می شد،که زمان خداحافظی یکی یکی شون رو می بوسیدو گریه می کرد و تا جایی که می رفت از آینه ماشین بچه ها رو نظاره می کرد و با چراغ دادن و با استفاده از بوق های ویژه ای که در اتوبوس داشت ، اظهار محبت خودش رو اعلام میکرد.
مثل اینکه به او هم الهام شده بود . از اینها خیلی هاشون شهید خواهند شد .
به قرارگاه لشکر 21 امام رضا علیه السلام در شهر بانه رسیدیم.
بچه ها وسایلشونو برداشتن و پیاده شدن .
سالن بزرگی بود، همه نماز مغرب و عشا رو خوندن
برادر جلیل، به لحاظ اینکه نیروها به سلامت رسیده بودند و اتفاقی نیفتاده بود اظهار خوشحالی می کرد
جلیل، بچه های گردانش رو ، مثل اعضای خانواده خودش می دونست، هرجا می رفتن ،تا برنمیگشتن خوابش نمی برد،حتی در نیمه های شب که نیروها از ماموریتی برمیگشتند، به پیشواز آنها می رفت
دریک کلام جلیل ،خیلی مرد بود .
بعد از صرف شام که یادم نیست چی خوردیم ،همه گروهان ها جمع شدند و آقا جلیل شروع به صحبت کرد ،همه آماده بودند تا حداقل ساعتی رو پای صحبتهاش بشینن، اما چند دقیقه ای جلیل بیشتر صحبت نکرد،بعد از مقدمه و اظهار تشکر از بچه ها ،ماموریت جدید گردان رو در شهر ماووت عراق توضیح داد و با این جمله حرفش رو تموم کرد:
نکاتی رو که برادر دلبریان قبلا به شما گفته ،دقیقا رعایت کنید.....
تا به حال ندیده بودم ،جلیل اینقدر کم صحبت کنه ،همه مشتاق بودند،که هنوز بشنوند
اما جلیل .......دیگه ادامه نداد
همسفران آسمونی جلیل، بو بردند که یک خبرهایی هست ،جلیل دیگه اون جلیل قبلی نیست ،اون قدر مظلوم و سر به زیر شده بود، که تو این چند سال اینجوری او رو ندیده بودند
صبح شد بعد از نماز و خوندن زیارت عاشورا
نیروهای گروهان یک، با تجهیزات کامل به پد هلیکوپتر در حاشیه شهر بانه منتقل شدندوچون نیروهای خط سریع باید تعویض میشدند،با چند فروند هلیکوپتر در نزدیکی شهر ماووت عراق هلی برن شدند.
آقا جلیل با اولین هلی کوپتر به منطقه رفت و قرار شد، مابقی نیروها از راه زمین اعزام شوند.
بقیه بچه ها با چند دستگاه کمپرسی و من هم با وانت تویوتا و همین راننده ی داش منش به طرف شهر ماووت حرکت کردیم .
از پل سیدالشهدا (علیه السلام) که روی یک رودخانه بزرگ بود رد شدیم و در مسیر جاده ی کوهستانی ادامه ی مسیر دادیم
از دیشب که، به شهر بانه رسیده بودیم ،این راننده،همه چیز رو زیر نظر داشت و مثل تازه وارد ها تمام حرکات و سکنات بچه ها رو به خاطر می سپرد و در چهره اش یک احساس عجیب میدیدم ،وقتی هم که آقاجلیل رو دید همه چیز ،حتی منو هم فراموش کرد
با خودش گفت: اوه... فرمانده اصلی اینه ! عجب فرمانده ی باحالی ! دمش گرم خیلی با مرامه....
دیدن جلیل اون رو هم به هم ریخت ،تو عمرش اینجور آدمی ندیده بود، اولین دفعه ای بود که جلیل رو می
دید، اما انگار سالها اونو می شناخت
به شوق رسیدن به جلیل در جاده های پر پیچ و خم می راند و جلو می رفت ....