شروعی بی پایان  تا وصال یاران شهید

"تشکیل گردان عشق"

آقا جلیل ،خیلی زود توانست بدنه اصلی گردان را که حالا  "یاسین " نامیده میشد تشکیل دهد.

بچه های کادر اصلی گردان که ده نفری میشدیم از ایلام آمدیم اهواز

بین پنج طبقه ها و پادگان 92زرهی اهواز، موقعیتی بود بنام شهید وزین ،مقرواحد تخریب لشکر21 امام رضا علیه لسلام، جاییکه باید تجهیز میشدیم برای حرکت بسمت خرمشهر.

بسیاری ازخانه های خرمشهر ویران شده بود و ما بدنبال مکانی بودیم تا علاوه بر وسعت برای گنجایش یک گردان نیرو، نزدیک رودخانه کارون باشد  تا به لحاظ رفت و آمد حین آموزش غواصی ،راحت تر باشیم

در حال گشت و گذار به محوطه بزرگی برخوردیم ،دارای چند اتاق و یک سالن بزرگ

همان چیزی بود که ما بدنبالش میگشتیم . وسیع و نزدیک به ساحل.

وارد سالن که شدیم ، چشمتون روز بد نبینه ! چه خبر بود ! فوق العاده کثیف ، کف سالن پر از فضله مرغ ، خاک روبه و نخاله و....متوجه شدیم اینجا قبلا مرغدونی بوده

اولین چیزی که به ذهنمون خطور کرد نظافت اینجا بود، که با خود فکر کردیم،نیروهای گردان که اومدن خودشون تمیزخواهند کرد

آقاجلیل گفت : خوب جاییه ، اینجا محل آسایشگاه بچه ها و اون چند تا اتاق هم برای تدارکات ، فرماندهی وارکان گردان....

پرید ازعقب وانت جارو رو برداشت ، آستیناشو بالا زد ، چفیه شو به صورتش بست وطرف سالن رفت

با تعجب دنبالش رفتیم ، با کمال ناباوری دیدیم  مثل اینکه قصد داره اینجا رو تمیز کنه !!!

گفتیم: آقا جلیل ،میخوای چیکارکنی؟ مگه میشه به این سادگی سالن به این بزرگی رو با این همه زباله ما چند نفرتمیزکنیم ؟ خیلی زحمت داره ! چرا اینقدر خودتو میخوای اذیت کنی؟ خب چند روز دیگه  نیروهای گردان که اومدن خودشون تمیز میکنن !!

گفت : نه ، میخوام وقتی نیروها میان، جاشُون آماده باشه !!!!

یک لحظه یادمون رفته بود که طرفمون جلیله ، فرمانده ای،مرد و دلسوز ،

با همین یک جمله آقا جلیل ،بچه ها همه چیز رو فهمیدن ، دیگه هیچی نگفتیم، بدون لحظه ای مکث ، بچه ها چفیه ها رو به صورت بستن و هر کدوم از گوشه ای شروع کردیم ،

اگه جارو به اندازه نداشتیم با شاخ و برگهای درختان خرما ، شروع کردیم به نظافت مرغدونی.

محمدرضاکرابی بچه سبزوار،که خیلی شوخ طبع بود وبا شیرین کاریاش خستگی رو از تن بچه ها به در میکرد،گفت:

 

محمدرضا کرابی مفقودالاثر

آقاجلیل،توی این جبهه همه کار کرده بودیم الا جمع کردن فضله مرغ که اون هم امروز نصیبمون شد....

محمدرضا که برای گذراندن دوره نظام وظیفه به جبهه آمده بود، وارد واحد تخریب شد ، روحیه بسیجی و تلاشگرش باعث شده بود که هیچکس تا آخر نفهمد او یک سرباز وظیفه است

بعد از سربازی از جبهه نرفت

فرمانده یکی از گروهانهای غواصی بود

عملیات کربلای ? همراه با یک گروهان نیروی غواص در اروند بطرف جزیره ماهی رهاشد

اما دیگر کسی او را ندید...

سالهاست که مادر تنها و پیرش چشم انتظار اوست

در هر تماس تلفنی که دارم با همون لهجه ساده روستایی میگه :

ازمحمدرضام چه خبر ....؟؟

با شنیدن این جمله اون قدر منقلب میشم ، بهم میریزم ، روح و حواسم  از این دنیا پرت میشه ،میره شلمچه ،نهر خین ، یاد شب عملیات لحظه وداع محمدرضا ، بچه های غواص ....

اونا رفتن و من موندم تا تقاص کوتاهی ها و بی لیاقتی هایم را پس بدم و این شرمندگیها و خجالتها را بکشم ، ای کاش..................

با خود می اندیشم ، آیا امروز به تکلیفم عمل میکنم؟؟؟؟؟؟؟