دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ???? بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها

رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا

نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

به محض اینکه تماس قطع میشه ، مجید و دوستش نفس نفس زنان وارد سنگر میشن !

در حالی که صورتهاشون ازسرما سرخ شده و حسابی میلرزند و بی رمق شده بودند

پس کو این خشایار ؟ پیداش نکردیم !

فرمانده میگه : همین الان تماس گرفتن، منتظرتونن !

بچه ها راه رو اشتباهی رفته بودند ، چقدر زور داشت ، دوباره باز توی اون سرما همین راه رو برگردی!!

فرمانده گردان دو نفر تازه نفس دیگه رو مامور میکنه تا برن غذا رو بیارن 

اما مجید داوطلبانه بجای یکی از اونا راه میفته ، هر چه فرمانده میگه :

شما خسته ای نرو ....

اما مجید قبول نمیکنه و با افتخاربرای انجام ماموریت در هوای سرد سنگر رو ترک میکند 

نمیدونم آیا میدونسته تا لحظاتی دیگه به آرامش و آسایش ابدی میرسه  

از سنگر بیرون میان و چند لحظه ای نمیگذره ، صدای انفجار خمپاره ای در نزدیکی بگوش میرسه !

فرمانده میگه : نکنه با این خمپاره بجه ها طوریشون بشه ....

صدای دوست مجید رو میشنون ،که مجروح شده و کمک میخواد

هوا دیگه تاریک شده ، دنبال مجید میگردن

یک نفر توی کانال افتاده...

اصابت ترکش به حلقومش ، او رو آسمونیش کرده بود ... 

 

پیک شجاع گردان کوثر

آنچه برای من از شهادت مجید جالبتر بود روحیه قبل از شهادتشه

که به دلخواه مجددا ماموریت سخت رو داوطلبانه میپذیره

با تجربه ای که دارم شهادتنامه مجید به محض قبول مجدد ماموریت امضا شده

از این موقعیتها چندین مرتبه برای من پیش آمده ، اما.......ماندیم و نرفتیم

چقدر خوب ، بجا و سریع تصمیم  گرفتند...چون شهدا قبلا همه ی فکراشونو کرده بودن

اگر چه مجید از من و حمیدمان کوچکتر بود و دیرتر از ما دو نفر به جبهه آمد

اما اگر دیر آمد زود رفت و از ما جلو زد در حقیقت او برادر ،بزرگتر شد

پیکر غرق بخونش با حنجر بریده مرا یاد علی اصغر امام حسین علیه السلام انداخت

لباسهای گرم،جلیقه پشمی ،ساق بندهایی که به پایش بسته بود نظرم رو جلب کرد ،شدت سرمای میدان

رزم  رو حکایت میکرد......

لباسهایی که با آن زندگی کرد و جنگید،با آنها به خاک رفت  و در روز قیامت با آنها در محشر حاضر خواهد شد

خدایا ، مپسند  در آن روز سر به زیر باشیم