»» 8 اسفند سالروز شهادت شهید خرازی
نسان بزرگدر طلائیه، غوغا شده بود. دشمن با توپ و خمپاره همینطور یکریز آتش میریخت، به گونهای که به نظر میرسید میخواهند همه خط ما را یکباره نابود کند. ما رفته بودیم چپیده بودیم در عمق سنگر و لحظه شماری میکردیم کی یک گلوله هم بیاید بیفتد آنجا. بالاخره و پس از لحظاتی کابوسگونه، منطقه آرام و آتش دشمن سبک شد. ما آرام آرام از سنگرها آمدیم بیرون. عدهای از بچهها به شکلی غریب شهید شده بودند. نزدیک که رفتیم، دیدیم یکی انگار هنوز زنده است و در حال مراقب از آنها. دویدیم طرفش؛ حاج حسین بود. یک دستش قطع شده بود و خون تمام هیکلش را سرخ کرده بود.یکی از بچهها جلوتر رفت و گفت: حاجی چی شده؟نگاه به شهدای دور و برش انداخت و گفت: چیزی نیست؛ یک خراش کوچکه!ما اما از جایمان نمیتوانستیم تکان بخوریم. همین طور هاج و واج مانده بودیم. باورمان نمیشد یکی دستش قطع شده باشد و بعد در کمال خونسردی مراقب اوضاع باشد و چیزی هم به روی خودش نیاورد! نگاه به اجسادی که در دور و اطراف افتاده بودند، انداختم و بعد خودم را در مقایسه با حسین انسان کوچکی دیدم.