سلام بر دین داران معتقد
سلام بر شهیدان گمنام
ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها چه خبر است ایران ،خصوص مشهد
بعد از چندین سال آثاری از بدن رزمندگان جنگ رو آوردن
مگه چه خبر شده ؟ اینقدر جنگ توی دنیا بوده رفته و تموم شده ...اما توی این جنگ ما چه رمزیه ؟
فرقش با جنگهای دیگه چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
فرقش از زمین تا آسمونه .... این فرق توی کتاب خاکهای نرم کوشک با معرفی
شهید عبدالحسین برونسی
توضیح داده شده
بعد از چندین سال آثاربدن رزمنده ها رو( که یک پلاک - چندتیکه ازلباسهای تنشون- مقداری استخون که سالها زیر خاک
بوده ،پیدا کردن آوردن ، با چه عزت و احترامی
چند شب پیش که ازیادواره شهدا ازتربت برمیگشتم جوونای باصفایی که جای دوستای شهیدم روگرفتن منو
دعوتم کردن توی دانشگاه رضوی در جوار حرم مطهر که پیکر دوشهیدگمنام رو آورده بودن از بین راه توی جاده
تا رسیدم حرم چندین بار تماس گرفتن و میگفتن :
زود خودتونو برسونید ، ورودی پارکینگ زیرگذر دونفر از همین جوونای باصفا منتظر من ایستاده بودن بدوبدو
رفتیم داخل صحن، اونجا هم چند نفر منتظر بودن ،جلو ورودی دانشگاه روی پله ها هم عده ای ایستاده و
چشم میکشیدن ، وارد شدم ، دوطرف راهرو جوونایی مثل دسته ها ی گل ایستاده بودن ، همه ساکت
،سرها به زیر، با حالت حزن ، ذکری به زیر لب، پشت درب یک اتاق شلوغ تر ازهمه بود، اول نمیدونستم چه
خبره ، پیکر دو شهید توی اون اتاق بود
سریع وضو گرفتم ، دوستان منت سرم گذاشتن منو به اتاقی که پیکر شهدا بود هدایت کردن
دوتا تابوت وسط اتاق چند نفری اطراف ، بوی عطروگلاب صدای زمزمه ی نوحه سرایی مادرشهیدگمنام فضا
رو پر کرده بود
از پنجره بیرون رو نگاه کردم صحن حرم مطهر امام رضا علیه السلام
از خودم پرسیدم ، چی شد؟ من اینجا چیکار میکنم؟
عجب مکانی ، عجب شبی و عجب دوستایی
اصلا مگه بهتر از این میشه ، بهشت بود
فکرای عجیبی تو سرم بود ، من کجا این جا کجا ، منو چه به این مکان ... اصلا چی شد من سر از اینجا
درآوردم
چرا اینقدراین جوونا باهام تماس گرفتن،دنبالم بودن و اینجوری منو کشوندن آوردن...
من که میدونم لایق اینجا نیستم
بهم الهام شد یک جریانی هست
زانو زدم کنار شهدا ، صورتم رو روی تابوت گذاشتم ، بعد از ذکرصلوات و تلاوت آیاتی از قرآن...
زیر لب شروع کردم به صحبت و نجوا، آی شهدا ،شما باواسطه این جوونای ُگل منِ ناقابل رو دعوتم کردین
اما میشه یه جوری بهم بفهمونید چیکارم داشتین؟
چون من تجربه کردم ،معمولا هرجا برا روایتگری شهدا رفتم ،توی هر شهری بوده ، اون شهیدی که منو
دعوت کرده به یک وسیله ای خودشو نشونم داده ، من به شهدا اعتقاد داشتم ، اما روز به روز این اعتقاد بیشتر
شده...
من حقیر ،عددی نیستم ، اونا خیلی آقاین ، چون میدونن من آدم ضعیف النفسی هستم ، ممکنه یه وقتی
خسته بشم ، کار رو زمین بذارم ، هر چند گاهی هر طور شده یک تلنگوری بهم میزنن
منم باهاشون بودم میشناسمشون ، میدونم ، به من رحم میکنن ، میگن :
اگه این بیچاره رو رهاش کنیم ،هواشو نداشته باشیم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ...
همینجور که باشهداحرف میزدم ، یه مرتبه چشمم به کلمه ای که گوشه ی کاغذ جلو تابوت با خط ریزی
نوشته بود افتاد
غواص ،کربلای 4
تازه فهمیدم چه خبره ............
تیر خلاصی ام خورد ،
پس تو بودی اینجوری دنبالم فرستادی
شب عملیات کربلای ? جلو چشمام اومد، خودم رو لب اروند میوُن چولانها توی باتلاق ساحل دیدم در حالی
که بچه های گروهان ? به فرماندهی محمدرضا کرابی رها شده بودن...
وسط اروند که رسیدن عملیات لو رفت ،
گلوله بود که سطح آب حرکت میکرد و غواصان یکی یکی هدف گلوله ها و غرق اروند...
اون شب خیلی از بچه ها رفتن و برنگشتن ، مثل کرابی که هنوز هیچ خبری ازش نیست
توی همین حال و هوا بودم
ازش پرسیدم : تو غواص کربلای چهاری ؟ کدوم گردان بودی ؟ از بچه های گردان یاسینی یا نوح ....؟
از دوستای من خبر داری ؟
نمیخوای بگی کی هستی ؟
کاش چشمانم لایق دیدن بود تا میدیدم آنچه را که خوبان دیدن...آنچه را شهدا دیدن ...
اما حیف که گوشهایم کم شنوا و چشمانم کم سو ست بیشتر از این نمیبینم و نمیشنوم
مرا به میزان معرفت ، ره است ، تا بردوست
هنوز خوابم ،
کاروان رفتُ تو در خوابُ بیابان در پیش...
مگه همین دوستان غریبم ، منو هر چند وقت تکونی بدن
حقا که رفیقای باوفایی هستین ، قول میدم تا زنده ام نوکریتون رو بکنم
شما هم نذارین خواب بمونم ... ای امامزادگان عشق