سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز :84
  • بازدید دیروز :113
  • کل بازدید :253660
  • تعداد کل یاد داشت ها : 283
  • آخرین بازدید : 103/9/5    ساعت : 7:17 ص
درباره ما
حاج امیر[881]

جای مانده از قافله شهداء حسرت به دل مانده تا ابدیت پس کی کجا فرصت ما میرسه

ویرایش
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

وقتی به کنار ماشین برگشتیم ،راننده هندوانه ای را شکسته  و عقب وانت آماده برای خوردن گذاشته بود.

با دیدن این صحنه، یکی دیگر از صفات خوبش را به دوستم یادآور شده و نمره 20 به صفت سخاوتمندی اش دادم!                                                                                                                                                 

5   -  0   به نفع من.

گفتم : ببین، یک هندوانه شاید ارزشی نداشته باشه ، ولی توی جبهه که ،مثل خانه نیست ،هر چی هر وقت بخوای، باشه! ازاین گذشته ،یک راننده سیار و دائم در حال مأموریت، که این ماشین و امکاناتش حکم یک اتاق و خانه شخصی رو برای او داره ،تنها موجودی خود را، که یک هندوانه بود، در طبق اخلاص گذاشت و برای ما آورد !

کار او خیلی ارزشمند است ! 

به دوست الهی قلبی ....گفتم : اگه تو، جای او، و در شرایط او بودی، این کار را میکردی؟؟؟!!!!!

 من  الکی به کار کسی ارزش نمیدم و ظاهر بین هم نیستم !  اگه کسی در شعار و حرف رگ گردنش رو پاره بکنه ، باید عملش رو ببینم ... نه ادعایش رو !!

{توضیح : البته حرف خوب رو باید از همه پذیرفت ، اما این، دلیل تائید فرد نیست}

دوست الهی قلبی.... ته دلش از این کار راننده بدش نیامد . چون برایش داشت ملموس میشد !!! آمد جلو تا از نعمات الهی تناول کنه .

 گفتم : به قاچهای هندوانه خوب نگاه کن .....

گفت : دارم میبینم ،هندوانه ی رسیده و خوبیست ،  منظورم را نفهمید !  توی دلم گفتم : چقدر .............

گفتم : نگاه کن ، یک هندوانه کامله ، هیچی ازش کم نشده !! یعنی اینکه راننده لب نزده و نخورده !!  عَجب آدم باهالیه !!

برگشتم بهش نگاه کردم، با فاصله از ما ،مشغولیتی داشت .  گریه ام گرفت ، به بزرگی روحش غبطه خوردم ....گرچه او را در همان نگاه اول شناخته بودم، اما هر چه میگذشت خوبیهایش را بیشتر لمس میکردم و به خودم میگفتم :  عجب نیرویی ، مال  خود خودمه !  اصلا جبهه هم که نباشه، جنگ هم که تموم شه، من اینو تا آخر عمر میخوامش، دیوونش شده بودم......

ولی حیف که نمیدونستم دیگه این دیدارها  تکرار نمیشه ! و روزگارانی خواهد رسید، 23سال بعد بنشینم و از او  بگم ، الان دارم با اشک و آه این مطالب رو تایپ میکنم  و مطمئنم او به من نظر داره....

نمره 20 کم بود ،یک نمره 22به این مرام بسیار خوبش دادم.

نتیجه شد  6 – 0    به نفع من

به لحاظ اینکه ما از مسئولین گردان بودیم ،رعایت میکرد وشاید احساس میکرد مزاحم صحبتهای ماست! شانه به شانه ما نبود! گرچه من هم دوست داشتم کنار ما باشه، گفتم لابد اینجوری راحت تره! ولی حالم گرفته بود، از اینکه اون جوری که دلم میخواست نمیتونستم باهاش برخورد کنم

صداش زدم ، با همون حالت داش منشی با متانت و ادب جلو اومد ،

گفتم : چرا زحمت کشیدی ، میوه خودت رو شکستی ! حالا چرا خودت نخوردی.... ؟

 خُب ، گفتم با هم بخوریم !  به حرفش فکر میکردم و نگاهم رو ازش برنداشتم.....

یکی از کوچکترین قاچهای هندوانه رو  برداشت و در حالی که باز از ما فاصله گرفت ،  در کناری تنهایی مشغول خوردن شد...

هندوانه

ادامه دارد...





      

در ادامه معرفی بچه های جنگ از داش منشهای ،بامعرفت و با مرام شروع کردیم

                                                                                                                                        من کنار راننده و اون دوست الهی قلبی... که با این راننده هنوز جور نشده بود و به ظاهر او گیر داده بود  

 بخاطرهمون ادا نکردن " ع " از مخرج،موقع سلام علیکم و نداشتن انگشتر عقیق ......           

 با اخم بیرون را نگاه میکرد و زیر لب استغفار مینمود و برای خدا توضیح میداد  که :

  تمام این گناهان بخاطر دلبریان است ! و به ملک کاتب  هم میگفت :تا در نامه عمل من حتما بنویسد...!

مثل آدمهای پر توقع ، نا فهم ، که میخوان همه مثل اونا باشن،مثل اونا فکر کنن و زیرعلم اونا سینه بزنن  ولا غیر !

 خود را، کلید داربهشت ومسئول رسیدگی به پرونده اعمال بندگان خدا میدانند!!!!!!!!!!!!!!

خدا کند که همین محال را هم در فرض مثال درست انجام دهند! خطای فرزند و آشنای خودش را نمیبیند و از درب پشتی بهشت، میفرستش داخل !    ولی خدا نکند کسی که منتقد اوست، پایش را کج  بردارد ... وامصیبتا ...  

این دلیل حماقتی بزرگ است !

 من چفت راننده بودم، خیلی هم ذوق میکردم از اینکه کنارش نشستم، ولی به لحاظ مسئولیتی که داشتم ، جوری که دلم میخواست، نمیتونستم محبت وعلاقه ام رو بهش ابراز کنم، توی دلم به خودم قول میدادم، عجله نکن  انشاء ا... بعد از مأموریت، توی مشهد بیشتر باهاش دوست میشی ....

وعده ای  که هیچگاه محقق نشد!!    

                                                                                                                                           

به این دوست الهی قلبی. درگوشی گفتم :اگه تو یک تخلف ازش دیدی زود بمن بگو،تا از همون جا  برش گردونم !

 اما فایده ای نداشت،بخاطر ظاهرش، اعمال خوبش را هم نمیدید،هر کار خوبی میکرد نزد او چشمگیر نبود !              

درخصوص مأموریت و امور جاری گردان با همدیگر صحبت میکردیم،انگار راننده نمیشنید، فقط حواسش به رانندگی اش بود،هیچ اظهار نظری نمیکرد،حتی با نگاه عکس العملی نداشت .                                                                                             

 *این حالت خوب را در کمتر راننده ای دیدم *

به دوست الهی قلبی.این حالت خوب راننده داش منش  رو یادآور شدم. گفتم : ببین ،حال میکنی ! چقد  تو  خودشه !

 خواستم  یخاش آب  شه! تا مگه  یه گوشه چشمی هم به این طفلکی بندازه! اما گیر داده بود به ظاهرش ول نمیکرد!

گفتم : آخه من هم که ظاهرش رو تائید نمیکنم،ولی کارای خوبی داره ! این نامردیه ، آدم بخاطر یک تجدیدی، طرف رو مردود کنه ! این رسم برخورد نیست ، تو میخوای خوب کنی یا بدتر! این جوون خیلی زمینه مساعد داره ،

گفتم بیا از همین الان تو ضعفاشو بگو. من قوّتاشو،تو تخلفاّتشو بگو، من تحولاتشو،( تجسس نه) ظاهرش روهم بی خیال شو! باشه؟

  برو که رفتیم ! ببینم  کدوم یکی برنده میشیم !!

*تا الان   1 - 0  به نفع من ! *

هنوز مسافتی رو نیامده بودیم ،با متانت و همون نوع گویش داش منشی خود گفت:

 **ببخشید برادرا** ،  پشت صندلی کلمن آب سرده . اینجا هم یک هندوانه ! هر وقت تشنه شدید و خواستید، بخورید !

تشکر کردم  و به دوست الهی قلبی گفتم : دیدی!هنوز زمانی از آشنایی ما نمیگذره، لفظ  داداش  شد  برادر.** 2 – 0 به نفع من**

آب سرد و میوه خودش را هم تعارف کرد و معرفت بخرج داد.  *** 3 – 0  به نفع من ***

هیچ حرفی برای گفتن نداشت ! نه تایید کرد  و نه رد کرد !

ولی،   امان ازتعصب بیجا !    امان از کوته فکری !    امان از.... 

هر چه میکشیم  از این نوع نگاه است.

نزدیک اسلام آباد غرب رسیدیم ، گفتم : یه  جا نگه دار،تا اتوبوسا رو کنترل کنم ،  یه   وقت عقب نمونن....

در ورودی شهر اسلام آباد کنار درختان راست قامت و عمودی سپیدار ایستاد....

پیاده شدم و به دور دست جاده چشم دوختم  تا اتوبوسها برسن

و همه با هم برویم طرف کرمانشاه....

ادامه دارد....





      

امروز15خرداد 89ساعت9 توی مسجد  بهشت امام رضا علیه السلام  خیلی حال وهوای جبهه حاکم بود، لذت بردم و ازدیدن این همه شور و نشاط، یاد بچه های اون زمان، توی جبهه افتادم

همه مسئولین جلسه هم از بچه های جبهه بودن

ازسخنرانش گرفته حاج آقانظافت، تخریب چی،غواص،برادرسردارشهید رضانظافت فرمانده خودم (واحدتخریب لشکر21امام رضاعلیه السلام)

آقای چمی گو، تخریب چی،جانباز.

آقای تیموری،ازفرمانده گردانهای زمان جنگ با همون روحیه .

استادم آقای صدوقی ،همرزم شهید کاوه وازفرمانده هان واحد اطلاعات عملیات لشکر ویژه شهدا.

مداح اهل بیت آقای قربانپوربا روحیه شهدایی وجبهه ، که خدا وکیلی عجب حنجره و تن صدایی  داره،بزنیم به تخته                                                                                      

جمع خواهرانی که از راه دور به عشق شهدا و خادمی اونا با چه شور و اشتیاقی آمده بودند تا در سنگر جبهه فرهنگی، ادای تکلیف نمایند.مرا به یاد روزهای انقلاب وجنگ انداخت.

 من از این همه اخلاص و صفا، احساس شرمندگی وعقب ماندگی داشتم و از طرفی خوشحال بودم .

جمع جوانانی که ،چهره هاشان،رفتارشان.... مرا بیاد بچه های تخریب می انداخت، جوانانی که جنگ را ندیده بودند،یک شب عملیات حضور نداشتند،یک ساعت پشت خاکریز نگهبانی ندادند....ولی در مجموع از خیلی آدمایی که اون زمان بودن جلو زدن....

چنان با عشق فرمهای ثبت نام خادم الشهدا را پر میکردند....که من به وجد آمده بودم...

 براستی بدنبال چه بودند؟ ....

  به دوستش میگفت: فردا امتحان داریم ،فرم رو پر کن زود بریم، باشنیدن این حرف ارادتم بیشتر شد،یاد دانش آموزان بسیجی که در زمان جنگ، کتابهای درسی شونو،توی کوله پشتی  تا پشت خاکریز میاوردند، افتادم.

بخدا قسم، من هیچی، در مقابل این جوانان ندارم که بگم، جز اینکه، با تمام وجودم بگم : مثل یاران شهیدم دوستتون دارم.

شماها، خلاء اونا رو برای من جبران میکنید، اگه نبودید من از فراق یاران دق میکردم، شما بچه های جبهه رو از غربت نجات دادید

شما جوانان آیینه بچه های زمان جنگ هستید.

اینها همه به برکت اخلاص شهدا و ازمعجزات شهدا ست.

شبهای عملیات هر جا کار گره میخورد،خودشون باز میکردن ،این رو خیلی از فرمانده هان جنگ قبول دارن...

امروزهم ، همه کاره خود شهدایند. اگه به ما اجازه دادن نوکری شون رو بکنیم  منت بر ما گذاشتن،  

مسئول فرهنگسرای پایداری میگفت:حدود1300نفربرای خادم الشهدا ثبت نام کردند. برای برنامه ریزی در اولین جلسه گردهمایی،همه ثبت نام کنندگان رو دعوت کردیم،حدود200نفربرای شرکت در مراسم اعلام آمادگی نمودند،اما از این تعداد هم خیلیاشون  نیامدند....

یاد روزهای جنگ افتادم ،خیلی ها میگفتند میایم ...اینقدر امروز و فردا کردند...جنگ تموم شد ولی فرصت نکردند...یا توفیق نشد...!!!!!!

بعضی ها این کارها رو جزو زندگی شون نمیدونند، یه وقتی اگه درمراسم عزای حسین علیه السلام ،نمازجماعتی،جلسه قرآنی،عیادت از بیماری،....حضوریابند ،فکر میکنن از زندگی عقب افتادن .چقدر در اشتباهند ،اصلا ما ،هرکاری میکنیم بخاطر همین انسانیت است،نه حیوانیت،ما زنده ایم برای خدمت بمردم ،نه خدمت میکنیم که زنده باشیم اون هم از نوع حیوانی و تامین مایحتاج معده...!

بعضی به امید این نشستند که از کارهای دنیا فارغ بشن ، بعد از روی فرصت به آخرت بچسبند و چار قدم کار خیر انجام بدن،نه عمو جان،اینجوری نیست،آخرت جویی،دین داری باید در متن زندگی جاری باشد ،با دین باید زیست ، بعضی دین داری را برای شب اول قبر میخواهند و بعضی هم که زرنگ ترند  قبل شب اول قبر،یعنی موقع پیری،خانه نشینی....

وقتی چشماشون کم سو میشه ، دیگه چشم چرونی نمیکنن...!! التماس دعا حاج آقا ،بهشت که نه، باغ زردآلو گوارایتان....

 مثل اینکه مقدر شده، هیچ وقت این مسیرشلوغ پلوغ نباشه!  درستش هم همینه ....این مسیر سختی داره ،مشکلات داره ،سربالایی ست،صعود است،بالا رفتن است،گذشتن از پیچ و خم هاست،در این مسیر باید سرما ، گرما ، گرسنگی وعقب افتادگی ظاهری ازدنیا وحتی درد جراحتهای جسم و جان را با حلاوت چشید، تا به قله ی انسانیت رسید

هر کسی نمیتواند در این مسیر قرار بگیرد.....و به قله برسد! کوه نوردی با اراده ، سخت کوش وعاشق میخواهد

خیلی ها در آغاز راه همراهند... اما هر چه بالاتر میروی و قدرت جاذبه زمین ،سختی  راه...خیلی آدمهای ضعیف را بازمیدارد...

هر چه سختی بیشتر،  ریزش نیروهای ضعیف بیشتر، فقط آنهایی به قله میرسند ،که مقاومت کنند، وآنهایی مقاومت میکنند که به راهی که میروند ایمان داشته باشند.مشکل آدمای ضعیف در اراده و ایمان ضعیف است.آخرت را باور ندارند،لذا برایش هزینه نمیکنند. نه از وقت ، نه ازمال، نه ازجان ونه از...

این مسیر بهشت است

وبهشت را به بها بدهند نه به بهانه





      

آن چیزی که ،تجهیزات ،امکانات ،نیرو، آموزش، تدابیر و شناساییهای ما را در میدان عمل کاربردی کرد،   دین آگاهی و دین باوری بود.

هر وقت نام عملیات بیت المقدس به گوش می رسد،نام دانشجوی جوان حسن باقری در جان و یادها تجدید خاطر میشود.

(یاد فرمانده با تقوی و صبور، اسوه ی ارتشیان مومن،زیباترین فرمانده ،که در هدایت عملیاتها خصوص "بیت المقدس" نقش ویژه ای داشت."سپهبد شهید علی صیادشیرازی" را گرامی میداریم)  

شهید حسن باقری

حسن که برای کار خبرنگاری، روزهای اول جنگ، به آبادان رفته بود ،وقتی مظلومیت بچه ها را میبیند،میماند. "استعدادهای نهفته در وجودش" در میدان عمل ظهور میکند و در کوره ی جنگ ساخته و آبدیده میشود.

در کجای دنیا سراغ دارید یک جوان بدون گذراندن دوره های عالی نظامی  "طراح عملیاتهای بزرگ" شود.وفرمانده هان نظامی عالی رتبه جنگ ،طرح ها و مانورهای عملیاتی او را  نه تایید، که جزو بهترین طرحها بپذیرند.....

او یکی از طراحان عملیات بیت المقدس و فرمانده اطلاعات جبهه های جنوب بود.

هر کس نوار صوتی صحبتهای این فرمانده شایسته جوان را نشنیده باشد،مطمئنم پی به شخصیت حقیقی او نخواهد برد.

آنقدر با صلابت صحبت میکرد،که هر کس صدایش را میشنید،بدون اینکه او را ببیند،در ذهنش یک فرمانده مقتدر،آگاه به جزیئات و شجاع رقم میخورد.

یک بازجو و مترجم میگه : تو یکی از عملیاتها که یک فرمانده لشکر عراق رو به اسارت گرفته بودیم، برای تخلیه اطلاعات به سنگر فرماندهی قرارگاه آوردیم ،حین باز جویی، از سنگر کناری صدای حسن باقری بگوش رسید، که داشت  با بی سیم به بچه های خط  دستوراتی میداد. یکهو این افسر عالی رتبه عراقی با تعجب و وحشت به مترجم گفت :این کیه؟  کجاست ؟ چکارست؟ درجه اش چیه؟

بازجو میگه: اینقدر حال اون فرمانده اسیر عراقی گرفته شد و بهم خورد که نشد ادامه بازجویی بدهم....

بهش گفتم :یکی از فرمانده هانه!  چطور مگه !!

با  حالت دلهره گفت:این صدا برام خیلی آشناست ، هر وقت این صدارو توی بیسیم  میشنیدم، دلم خالی میشد ،میگفتم :باز  این فرمانده  اومد ! و برای پاسخ به حملات احتمالی ایرانیها آماده میشدم .     فرماندهیش و هدایت نیروش  بینظیره !  او یکی از فرماندهان قاطع و مقتدر  ایرانه !!

مترجم:  احساس کردم خیلی از حسن میترسه و حساب میبره، حق هم داشت. نیروهای تحت فرماندهی حسن ، لشکرش رو  تار ومار کرده و خودش هم که با این وضع ......

وقتی حسن رو دید ، آنقدر مات و مبهوت به او نگاه میکرد  که یادش رفته بود  اسیر شده ....!!

جلل خالق... این که  یک  بچه است! یک جوونه ! (حرفی جناب بنی صدر در جلسه ای به حسن میگه)

 اون صدای با ابهتی که شبای عملیات توی بیسیم میشنیدم و میلرزیدم !! صدای این بوده !! ما رو  بگو از کی  میترسیدیم !! ولی  همین  بچه ها  پدر مارو  بدستمان  دادند ! بیچاره مان کردند!!

 با این همه  اولدرو  قلدورم، این همه آموزش،این همه  یالو  کوپال،  با  این  درجه ها، با این فرماندهی  همشو   باید  بگذاریم  لب کوزه آبشو  بخوریم !  کجایه   صدام  که اینها رو  ببینه !

آبرو  و حیثیتما نداشته مان، جلو  زن وبچه مان رفت !  فردا توی تلویزیون ایران  نشونمان  میدن ! میگن: نگاه کن به اسارت کی در آمده !! 

آقای خمینی چی تربیت کرده !  اینا  کجا  دوره دیدن !؟

فایده ای نداشت ،بیخودی به مغزش فشار میاورد، فهمیدم  که جواب هیچکدوم از سئوالاتش  رو  نیافته!

چون اعتقادات ما رو ، هر کی هرکی، نمیتونه  درک کنه!

روحیه شهادت طلبی،معاد باوری،اطاعت پذیری و  عشق بخدا رو فقط  دلای پاک و با صفا، درک میکنه !

با دستای روی سر و نگاههایی با  حسرت و اندوه......بطرف کمپ اسرا  رفت !!!

 جوانان عزیز، بروید حسن باقریها  را بشناسید، تا خود را بشناسید ،شما میتوانید هر کدام یک حسن باقری شوید ، اگر......?-بخواهید ?-سختیهایش را بپذیرید ?- مقاومت،مداومت وتمرین در تهذیب نفس و...

حسن ، یک قهرمان شد، و به مدال طلا رسید ،همه ما و شما میتوانیم یک قهرمان شویم...اگر.....

 حسن، نماد " جوان گرایی در جنگ"  است .

حسن ، نماد خود باوری و اعتماد به نفس  است.

 حسن ،نماد یک جوان باایمان ،خدا ترس ،و دین دار و  دین بان  است.

حسن، بهترین ،ملموس ترین،  الگوی   "ما میتوانیم"    است.

روحش شاد  *   افکارش و مرامش در زندگیها جاری *  یادش جاودانه  * دشمنانش خار و ذلیل *

"دوستان قدیمی اش  " از غفلتها رهانیده باد !!!!





      

نظر زهرا س  الویت چندم است ؟ دغدغه های من چقدر به دغدغه های او نزدیک است ؟ آیافکر کرده ام نظر ایشان در باره من چیست ؟و چه نمره ای به کارنامه اعمالم خواهند داد؟ چقدر از او حساب میبرم؟ چقدر به او ایمان دارم ؟بیشتر برای دنیا میخوانمش یا برای آخرت !  و یاهیچکدام! بلکه  برای خودش که همه ی خوبیهاست؟....

ببخشید که در روز ولادتش هم ، مثل روز شهادتش حرف میزنم...!! (روایت?)

به خودم میگم . تبریکت رو بگو  رد  شو!  چقدر حال گیری میکنی ! برگشتی به چند صد سال پیش که چی؟ حضرت توی  قلبمونن ! دوستشونم داریم !  دنبال قبرشون هم میگردیم تا چراغونی کنیم که مشکل اسلام حل شه !  دنبال فرهنگ و سیره ی حضرت هم رو فرصت هستیم ! چشم !  بذارین درسم تموم شه ! مدرکم رو بگیرم ! استخدام بشم !  بعد  ازدواج کنم  ،توی تالار هم که زیاد مانعی نداره ، یک شبه نه هزار شب! فوقش  قضاشو  بجا میارم! اونم توی شب قدر، قبل از مراسم قرآن سر گرفتن !   فعلا حضرت یه کمکی بکنند تا ایشاا... یه خونه  هم  بخرم ! قول میدم  یه " تابلو السلام علیک یا فاطمه الزهرا ع "  اگه  مادر خانومم  اجازه داد  توی خونه نصب کنم!   کی گفته من بدنبال فرهنگ فاطمی نیستم !! مگه همین قاب عکس چیه!!!   بعد ماشین هم که خریدم  راه میفتم بدنبال فرهنگ.....       حالا اگه یه  وقتی  یه  صدای موسیقی یاچیز بدی ....شنیدیم !! جوونیم  دیگه، چیکار میشه کرد ! ما که قصد بدی نداریم !  برای رفع بلا هم یک ،آویز یا زهرا س ، جلو آیینه نصب میکنیم !!

حالا کی گفته ما بدنبال فرهنگ فاطمی نیستیم !!

تلویزیون خریدم.  هر کی اومد خونمون  گفت این چیه ؟ الان سینمای خانواده اومده ! من هم نه از روی چشم وهم چشمی ، ولی چون چشام ضعیف بود ، یکی از این تلویزیونای بزرگ خریدم!

خلاصه همینجور  رفتم جلو تا به فرهنگ فاطمی برسم...واقعا در قلبم همین بود ! اصل هم ،که قلبه!    نه قبل!

یه باغ  هم که چندتا درخت میوه داشت  خریدم!  چون من زیاد تجملاتی نیستم یک ویلای کوچولو  هم  وسطش ساختم  نه برای رفاه طلبی،  اگه بارونی، برفی ،اومد، بریم زیر سقفش ! با یه چند تا وسائل و خرت و پرت ! همین. 

 البته ،توی اقوام و خویشانمون  آدمای مستحق خیلی داریم ،من هم از اونا غافل نیستم ، اما باید لااقل  دست خودم به دهانم میرسید که به اونا یک کمکی بکنم !

 ولی من همچنان بدنبال همان فرهنگ ...بودم!

توی اداره هم سرم خیلی شلوغ بود .حسابداری و بقیه، هر بلایی به سر کارمندای دیگه می آوردن ،من فرصت رسیدگی نداشتم! چون هم گرفتاریهای زندگی واز طرفی بدنبال فرهنگ ..... بودم. البته اونا بمن لطف داشتن و همون آب باریکه رو، با یه چند صد ساعت اضافه کار ماهانه بحسابم میریختن!

هر چی هم جلوم میذاشتن ،چک ، نامه، حکم مسئولیت،حکم اخراجی...امضا میکردم....!

بازرسی بود که  کنترل  کنه . من چرا گیر بدم تا بهم بدبین بشن ! ولش کن !!

 من بدنبال فرهنگ....بایدباشم!

خلاصه بازنشسته شدم و دعای عده ای بدرقه ام شد...!

چون توی باغ خسته میشدم و خانه هم دیگه برام یکنواخت شده بود! از خونه زدم بیرون تا در خیابان و بازار قدمی بزنم....

درضمن بدنبال فرهنگ....... هم بودم !

برای قضای حاجت به یک سرویس بهداشتی رفتم ،که کنارش،یک ساختمون بزرگ و تمیز بود .      گفتند: مسجد است. وضو گرفتم برای اولین بار در عمرم داخل این ساختمان شدم .....

حال و هوایش بد نبود ! به دلم چسبید! نماز نه، چایی که خوردم!

این بود که از فردا، هم دستشویی، هم همون دورکعت،هم چایی قند پهلو هم......مهیا بود!

ولی بعضی از نمازگزارای مسجد که حرفاشونو میشنیدم و عمری مثل من بدنبال فرهنگ....نبودند، چیزای عجیبی تعریف میکردن! از خدماتشون در اداره،از جوونیشون که توی این مسجد بزرگ شدن،ازکمکهایی که کردن،و .....

حرفها خیلی برام جدید بود ! من عمری را بدنبال خوردن ....اونا خدمت کردن!!

اومدم خونه ،از اون حرفها گیج بودم ! من کجا  اونا  کجا !!

حاج خانوم  حالم  رو  فهمید،، قضیه رو گفتم!!

دیگه نذاشت به اون ساختمون بیام .گفت: برات ضرر داره! ما هنوز ?تا دیگه دختر  دم بخت  داریم!!

بذار اونا رو هم بافرهنگ.....شوهر بدیم ! بعد مسجد که نه ! حرم برو !!  مکه برو !!

من هم چون دنباله رو حاج خانم از اول عمر بودم... نه  بدنبال حرف صاحب اون ساختمون...

پام رو دیگه  اونجا  نذاشتم.....چون حاج خانوم گفت  اونجا مال آدمای لب گوره !!

یه شب حالم بهم خورد تا اومدم .....رحم ا... لمن یقرئوالفاتحه...

من که عمری بدنبال پیدا کردن فرهنگ فاطمی بودم.....در نیمه راه.....

             ********************************************

جواب این مرحوم مغفور:::

یره ، دلبریان، روز عید چی تو  وبلاگت مینویسی؟

یک کلیمه ی  با کلاس ،با معنویت و الهی قلبی ....بنویس....!!

میدونی  که، شما  همتا  بدنبال فرهنگ فاطمی هستن ...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روز عیده ! برو  یگ جعبی  شیرینی بخر ! بیار بری  والده ی بچه ها ، عصر، هم  وخه  برو  یگ  سر به او "مادر زن گل"   که ایقدر  دوستت  دره !!! بزن ! ایقدر  گیر ! نده ! بگذار الهی قلبی محجوبها ، بخورن و بیاشامن....

به خودت رحم نمکنی  به  زنو  بچت رحم کن!!

شما بچه های  جبهه  تا ما   الهی قلبیار  د  گور  نکنن! دست وردار  نین!

در این روز عید، دعا مونوم  یگ گلولی داغ داغ  بخوره  دم  وسط  ابروهات

الهی که هر چه زودتر، یگ پارچ شربت شهادت نصیبت بره ! چون یگ لیوان حریف تو با این همه جرمی که به لحاظ اذیت   " الهی قلبیا"  دری ، نمره!

نمدنوم  تو  برچی  نم میری!!

تو  ماهار  دق مرگ  منی !!

               ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

روز عیده ، گفتوم  یگ کم ، هم فکر  کنن ، هم بخندن!!





      
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده

+ آگهی مناقصه فروش از سوی سازمان انرژی اتمی : سانترفیوژ دانه ای 20 هزار تومان به عنوان آهن قرازه عایدات این فروش در تامین گوشت و مرغ و پنیر به عنوان اولین شیرینی از سوی دولت تدبیر و امید هزینه خواهد شد امضاء شیخ حسن کلید ساز



+ عازم سفر حج ام و محتام حلالیت شما...



+ قابل توجه کاندیداتورهای محترم مجلس نهم / فرازی از وصیت شهید......



+ تعداد کشتگان سپاه عمرسعد



+ فلاکت سیاسی



+ تصاویر زننده از زنان خیابانی در تهران



+ درد و دل بنی فاطمه در شب شهادت امام جواد با دانشجویان



+ http://www.swar.ir/



+ خدایی خدا غریبه



+ فواید نماز شب